*اهوای دل من همچون شهرمن بارانی ست . چتر لازم نیست بگذار دست به دست گردد رشته افکارم آنگاه شاید سرنخی باشد دست کارآگاهی بودآیا دستی رشته مهری را به هم پیوند زند زانجا که گسستند زهم ؟ بگذار تاشاید شوره زار دشتم را بارش مهر تو سرشار کند بشکفد دانه شوق . بگذار که برچینم سیب کنجکاوی را از درخت ممنوعه . این بهارم انگار جای تو خالی شد چون بهاران قبل
رهگذري تنها مانده بر درب اتاق اتاقي بسته خانه اي پر راز در اين شهر شلوغ و غوغا يك فراموش خانه خانه تو در تو
دستانم را در هوا به گردش درمي آورم . شايد بادهاي همراه پاييزي هاله هاي مهر مرا به اطراف پراكند . شعاع مهرورزي حد و مرز ندارد. عشق همه جا راه دارد حتي در گرماي دستاني كه بي اراده از حركت باز ميماند . حتي به دلي كه سخت ترين سنگها را ميشكند حتي به قطره اي كه قرارست به درياي كشور دل او متصل گردد.
فقط بشنو دیدنی نیست شنیدن دارد نوای پرپر شدن را بر برگ بر دفتر چیزهایی هست گاهی برای ندیدن فکر نکردن حس نکردن . هنوز هم سویی دارند چشمان برای واژه پردازی نواختن ، و دستان برای رسیدن رساندن
آسمان دیده دیشب هوای باران داشت همه جا پیدابود یک سکوتی زیبا غرشی سخت مهیب خواب شب را آشفت "تندر چشمانش" لحظه ای ویران کرد کلبه پندارم زیر باران دستی ناگهان گشت رها پاک شد از خاطر راه خانه انگار در کشاکش باد ، بارشی یکریز
روز میلادم انگار افروخت مهر بارید عشق دمید آتش اهورایی وزیدن گرفت نسیم شوق مهر شاید ماه ایجاد دل من باشد مهر بسان مهره ای ست بر گردن مهر زده ای برلب بر دل بر عقل حلقه زده ای بر چشم بر گوش بر دست .
آنچه بر من و دل سخت گذشت شرح دستپاچه شدن برگ در مصاف پاییز شرح تسلیم شدن شرح رها ماندن در وزش بادهای موسمی پاییزی ... ناگهان باران گرفت بغض آسمان ترکید ندانستم من ! دل او به تلنگری بند است یک ناله به یک آه بلند ...
در هياهوي اين شهر شهر ناآگاهي بايد اما به وي گفت زور نزن جانم بي فايده است باز نخواهد شد چون كليدش ، همراهت نيست در اين خانه اسرار آميز در اين عالم خاموشي در اين بي خبري چه كسي همراه است؟ تك و تنهايي راه برگشتي نيست پس بيا اين كليد بردار بي دغدقه. شرط تسليم شدن ميداني؟! بي ابزار!!! خلع سلاح دست خالي پيش برو
داشتم میرفتم /سرم روی فرمان بود/ از حرکت بازماندیم /من ودستانم/ از تلاشی بیهوده /امیدی واهی /دور شدند از من/ یک آن /به قدر پلک برهم زدنی /: زندگانی ، حیات /دل بستن ها ، دردها /کاشکی بیشتربود /لختی/ گاه آسودن /لحظه آرامش /سودن پرنیان امیدی زیبا /اما /فرمان ایست داد/ راننده : صبر کنید یک نفر جا مانده بر میگردیم برگرداند /ساعت شنی را /از نو ، فرمودند /روزی از نو /روز از نو نیازمندی از نو /رنج از نو داغ ازنو /لحظه های فراق از نو
شناور است قایق چشمان بادبان رها ماند سیل جریان یافت بی درنگ . سیل بندها شکست . اختیار از کف رفت . دستان ناتوان گشته و ناچار بازماند از تمرد فرمان ! تسلیم گشت عقل کوله بار بست از وادی ادراک
گاهی دل من می سوزد برای گالیله من نمی دانم باید به بعضی ها چگونه حالی کرد : زمین گرد است حول مداری میچرخیم به دور خورشیدی . قانون حرکت پابرجاست گاهی اوقات هم باید گفت : چه میدانم ! چه اشکالی دارد شجاعانه همه اقرار کنیم : تا بدینجا را دانستم نمی دانم زین پس عقل من جزئی بود علم او نامحدود . " چرخ از بهر ماست در گردش زان سبب همچو چرخ گردانیم "
دستانم به توانايي تو شك دارند دل من مشكوك است به شروع حادثه عشق . دل من غافل بود همه دارايي اوبود ذره اي آرامش چيزخورش كردند خواب مانده بود يك خواب مغناطيسي او نمي دانست شبي يكي پيدا شود و سهم آرامش را به چه آساني از او مي دزدد! دستانم آنقدر شانس نداشت لحظه بدرود را به هنگام خداحافظي از دست داد چشم من آه چشمانم آن دوچشم نگران پي بازآمدنت رد مهر را مي پايد .
وقت آنست عقل دورانديش را آن غافل آن دليل و آن برهان آن ذهن شكاك . به يكسوي انداخت . دكمه پاك كردن به دردم ميخورد گاهي كاشكي با زدن دكمه اي پاك ميگشت همه پندارم همه تدبيرم عقل جزئي نگر انديشه دست و پاگيرم